Wednesday, November 16, 2016

روستای متروکه ...

روستای متروکه 

چندی پیش در جریان جاده گردی های بی مقصد و صحبت ها و درد دل ها  با بهترین دوستم و برادرم اسماعیل، گذارمان به روستایی متروک خورد. با گشتی در این روستایِ خالی و غمبار، در آن غروبِ پاییزیِ دلگیر و صحبت ها و درد دل ها، قطعه ی عاشقانه ای به ذهن مغشوشم آمد و مورد ویرایش دوستان فرهیخته ام امین و جعفر قرار گرفت که از نظر می گذرد.


دل من روستای متروکه
بی ریا،
ساده،
بی رونق
سال هاست خفته آبادی
یادگارِ عصرِ نابسامانی ...
خاک مرده، نشسته بر در و دیوار
دار، خشکیده
راه ناهموار ...
خالی از قیل و قالِ کودک ها
سگ، 
رمه، 
جای پایِ چوپان ها...
خالی از بویِ گِل،
حوض و قمری و ماهی،
گورِ پروانه، 
چکمه های اربابی...
درب و لولای سستِ بی دیوار
سقف و تیرِ چوبی و الوار
رویش خار بر تنور پر ز خاکستر...
پنجره، 
طاقچه، 
پله ی مرمر.

دل و ده،
هر دو متروکه...
نقش غم،
از کوچه هایشان جاری است
خالی و بی صدا، 
غرق در شعله های سکوت
خسته و سوخته، 
از خاطرات تکراری است ...

حال آن روستاست اکنون دل
نَقلِ هنجارهای ناکامل
در حریمِ سنگ فرشِ دلتنگیش،
قبلِ بن بستِ مهر و یکرنگیش،
توی دالان های پیچاپیچ
قصه ی تو ماند و دیگر هیچ

هیچ هم،
دست بسته زندانیست،
قصه ی تو، 
حسِّ ویرانیست...

قصه ی تو، فصلِ کوچِ عشق
قصه ی تو، مُشتِ پوچِ عشق
قصه ی تو، مسخِ یک رویاست
قصه ی تو، مرثیه، غوغاست
قصه ی تو، دیوِ نامیراست،
قصه ی تو، خشکیِ یک رود
قصه ی تو، تلِّ خاک و دود
قصه ی تو خانه ی مطرود
قصه ی تو، 
حسِّ ویرانیست...

------------
25 آبان 95








No comments:

Post a Comment