دل من روستای متروکه
بی ریا،
ساده،
بی رونق
سال هاست خفته آبادی
یادگارِ عصرِ نابسامانی ...
خاک مرده، نشسته بر در و دیوار
دار، خشکیده
راه ناهموار ...
خالی از قیل و قالِ کودک ها
سگ،
رمه،
جای پایِ چوپان ها...
خالی از بویِ گِل،
حوض و قمری و ماهی،
گورِ پروانه،
چکمه های اربابی...
درب و لولای سستِ بی دیوار
سقف و تیرِ چوبی و الوار
رویش خار بر تنور پر ز خاکستر...
پنجره،
طاقچه،
پله ی مرمر.
دل و ده،
هر دو متروکه...
نقش غم،
از کوچه هایشان جاری است
خالی و بی صدا،
غرق در شعله های سکوت
خسته و سوخته،
از خاطرات تکراری است ...
حال آن روستاست اکنون دل
نَقلِ هنجارهای ناکامل
در حریمِ سنگ فرشِ دلتنگیش،
قبلِ بن بستِ مهر و یکرنگیش،
توی دالان های پیچاپیچ
قصه ی تو ماند و دیگر هیچ
هیچ هم،
دست بسته زندانیست،
قصه ی تو،
حسِّ ویرانیست...
قصه ی تو، فصلِ کوچِ عشق
قصه ی تو، مُشتِ پوچِ عشق
قصه ی تو، مسخِ یک رویاست
قصه ی تو، مرثیه، غوغاست
قصه ی تو، دیوِ نامیراست،
قصه ی تو، خشکیِ یک رود
قصه ی تو، تلِّ خاک و دود
قصه ی تو خانه ی مطرود
قصه ی تو،
------------
25 آبان 95
|
No comments:
Post a Comment