Tuesday, July 20, 2021

بدون عنوان

 


جرس فریاد می‌دارد که بر بندید محمل‌ها

کجا جز خاکت ای ایران 

فرو بنشیند این تشویش در دل‌ها

من از دوری گریزانم

در آغوشت نباشم 

چون کویری تشنه

چشم در راه هوای ابری نمناک

خسته از خاشاک و خس در باد

مدهوش خیال پاک بارانم

پریشانم نباشم گر در آغوشت، 

پریشانم...

چو مجنون، 

کنج زندان، 

در تقلای وصال کوی لیلا، 

در خروشم... 

 همچو مِی، 

آهسته می‌جوشم

و در خود،

در سکون، 

مغموم از درون، 

از پایه،

می‌پوسم... 

جرس یکبار دیگر نغمه‌ای ناکوک می‌خواند؛ 

یحتمل بانگ وداع است هان! 

دلم را می‌گذارم میروم ایرانِ من

اما بدان ای خاک حاصلخیز از شیران، 

لهیب دوریت یکدم مرا آسوده نگذارد

بدان چون مرغ‌های خسته از پروازِ دور از آشیان، 

خو کرده بر شاخِ ستبرت، 

آنقدر جلدم، 

نرفته باز می‌گردم...

No comments:

Post a Comment