Sunday, February 18, 2018

تو با ما مهربان تر باش ...


تو با ما مهربان تر باش ...

زمستان؛
تو با ما مهربان تر باش؛
اینجا،
سقف آسمان کوتاه و خاکش خشک و سرما،
استخوان سوز است؛
اینجا مردمانش در پی قاپیدن نان،
از دهان تیره روزانند؛
اینجا آرمان مرده ‌است...
اینجا،
خشکسالی آفت هرسالِ محصولِ دیارِ مردمِ سر در گریبان است،
اینجا دست در دستِ ریا،
تزویر،
پایکوبان مست در بزم است...
زمستان!
تو با ما مهربان تر باش،
مدیونی به ما؛
چه افسرها که مدفون،
زیر بَهمَنت خفتند...
و اینک،
روی برفِ آن،
بد طینتانِ خفته در گرمایِ آتش
گرمِ آدمک سازی و دین بازی،
پای سفره هایِ پهنِ آن سورند؛
مدیونی به ما؛
با ما مهربان تر باش؛
اینجا ایلخانان،
دیرگاهی،
صحنه گردانِ نمایش هایِ ایرانند؛
و در اضلاعِ زندان ها،
پشیمانند کاوه ها،
فریدون ها و آرش ها ...
رستم ها، سیاوش ها ...
و یا در خلوت بیگانگی با مردمان؛
درگیرِ حرمانند ...
زمستان مهربان تر باش،
اینجا،
پاسخ ایمان و باور،
چنگ و دندان، پُتک و سَندان است...
با ما مهربان تر باش
حال مُلک ما ...
نه!
حال گور ما ...
نابسامان است.

(یکشنبه 29 بهمن 96)

به دریای عشق تو تن میدهم...


به دریای عشق تو تن میدهم...

اگر انزوا بزم این روزهاست...
اگر نَقل این روزها،
مرگِ ماست...
به بارانِ عشق تو تن میدهم
صفایی به این جان و تن میدهم؛
اگر دفن در بهمنِ تیره‌ام،
اگر سست و مهجور،
دلمُرده ام...
اگر دلخور از سستی مردمان،
وگر بندی بندِ نامردمان،
اگر پاره شد اُلفتِ بَستگان...
به گرمای آغوش تو زنده‌ام،
به تیمارِ مِهر تو،
وابسته ام...
و محتاج عشق توأم بی امان،
و لبخندِ تو در عیان و نهان...
چو برگ خزانم،
تو چون باد شرق
به سیلاب نامت،
غریبانه غرق...
به رقصم کنارت،
بجُنبان مرا،
که تا رَدّی از غم
نماند مرا...

(برای صبح زندگیم)

جانِ دوباره ...

جانِ دوباره ...

غافل از اینکه تکیه گاه منی دل به من بسته‌ای،
پناه منی ...
تو دماوند،
من هیمه ای از کاه
کی بود شیر را یاوری روباه؟
سر فرو برده
در سیاهی خویش،
موتکف در ضمیر و در تباهی خویش،
دم عیسویت جانم داد
تابِ مهری به استخوانم داد...
من مُدثّر؛
تو شکوهِ یک نجوا
تو ثنا و عطا؛
مرا فنا و بقا،
ایّها الخُسر ...
عشق؛
قُم فَالنذِر؛
مرده‌ای جان گرفت از آن،
ساحر...

(برای صبح زندگیم)