بی نصیب ...
شب بود و ماه بود و غمِ قصه ای غریب
شب بود
و اشک، یاد تو و نفرتی عجیب
شب بود
و بیقراری و یک مشت خاطره
شب بود
و عکس هایت و یک حس نانجیب
شب بود
و شانه های من و جای خالیت
آغوش بی
پناهم و یک قلب بی شکیب
پشت
کدام تپه رها کرده ای مرا؟
ای نارفیق همسفر، ای یار پر فریب ...
غروب هفتم مهر 95
No comments:
Post a Comment