Wednesday, September 28, 2016

بی نصیب ...

بی نصیب ...

شب بود و ماه بود و غمِ قصه ای غریب
شب بود و اشک، یاد تو و نفرتی عجیب

شب بود و بیقراری و یک مشت خاطره
شب بود و عکس هایت و یک حس نانجیب

شب بود و شانه های من و جای خالیت
آغوش بی پناهم و یک قلب بی شکیب

پشت کدام تپه رها کرده ای مرا؟
ای نارفیق همسفر، ای یار پر فریب ...

 غروب هفتم مهر 95

No comments:

Post a Comment