Sunday, August 21, 2016

Heartsick like a fallen Scarecrow ...

غمگینم، دلنوشته ای در آستانه 31 سالگی



غمگینم...
 به سان مترسکی افتاده بر زمین سنگلاخ،
در زیر آسمان گرفته ی پائیزی،
مترسکی که تنش خانه مارمولک ها و عقرب هاست ...
و کلاهش دورتر، آلوده به نجاسات عابران
و بالای سرش، روی سیم های برق،
کلاغ ها بی واهمه، فاتحانه و بی وقفه، آواز نکره شان را بی هیچ هارمونی ای تکرار می کنند...

بامداد اول شهریور 1395


Tuesday, August 2, 2016

مثنوی ای 13 بیتی در ستایش مادر شگفتی ها، مرگ...

آنچه از نظر می گذرد، مثنوی 13 بیتی ایست در ستایش مادر شگفتی ها، مرگ...

ای شوکران خستگان
ما خسته ایم از این جهان

ای تلخی مستی فزا
چوگان شد این پشت از قضا

پتیاره از تو مشمئز
فارض زنامت محترز

ما در پی ات چون تشنه ای
در هرم گرما مانده ای

آبی ده این بیچاره را
پایان ده این دلشوره را

آغوش خود را باز کن
فصلی دگر آغاز کن

پایان تو و آغاز تو
سرچشمه ی اعجاز تو

داس شگفتی ساز تو
اکسیر خواب ناز تو

تو مادر شوریده ای
ما طفل دل آزرده ای

دامان تو گهواره مان
لالایی تو چاره مان

از اصل و اسب افتاده ایم
خنجر به پشت استاده ایم

مگذار بی تابی کنیم
انگشت عنابی کنیم

مجروح را تیمار کن
عرصات را تکرار کن


بامداد 13 مرداد 1395