جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها
کجا جز خاکت ای ایران
فرو بنشیند این تشویش در دلها
من از دوری گریزانم
در آغوشت نباشم
چون کویری تشنه
چشم در راه هوای ابری نمناک
خسته از خاشاک و خس در باد
مدهوش خیال پاک بارانم
پریشانم نباشم گر در آغوشت،
پریشانم...
چو مجنون،
کنج زندان،
در تقلای وصال کوی لیلا،
در خروشم...
همچو مِی،
آهسته میجوشم
و در خود،
در سکون،
مغموم از درون،
از پایه،
میپوسم...
جرس یکبار دیگر نغمهای ناکوک میخواند؛
یحتمل بانگ وداع است هان!
دلم را میگذارم میروم ایرانِ من
اما بدان ای خاک حاصلخیز از شیران،
لهیب دوریت یکدم مرا آسوده نگذارد
بدان چون مرغهای خسته از پروازِ دور از آشیان،
خو کرده بر شاخِ ستبرت،
آنقدر جلدم،
نرفته باز میگردم...