دردیست در دلم...
دردیست در دلم که نشد بازگو کنم
عمری به سر رسید و نشد گفتگو کنم
افتاده ام به دام فتنه بیداد چشم تو
فرمان تو خود بده که چه با فتنه جو کنم
با خلق مهربانی و با ما ستیزه جو
این زنگ را چگونه ز دل شستشو کنم
این حال و روز ابری و این چشمهای تر
پیوسته با منند و نشد بی تو خو کنم
پندم دهند خلق که رسوایی است عشق
حاشا اگر ملاحظهی آبرو کنم
-------------------------
25 مهر 95
No comments:
Post a Comment