Thursday, April 25, 2019

این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ | بخش سوم: اصلاح طلبان و بلاتکلیفی میان ملت و دولت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ ( نقد رویکرد اصلاح طلبی تقلیل گرایانه)
بخش سوم: اصلاح طلبان و بلاتکلیفی میان ملت و دولت! 
//یادداشت مشترکی با سعید رضوی فقیه؛ منتشر شده تحت همین عنوان در سایت خبری تحلیلی زیتون، ملی مذهبی و ندای آزادی //



جنبش اصلاح‌طلبی دوم خرداد 76 یک جنبش ذاتا مردمی و برخاسته از تحولات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در بطن جامعۀ ایرانی بود اما اصلی‌ترین کنشگران شناخته شدۀ این جنبش از دل ساختار قدرت بیرون آمده بودند. آقای خاتمی بمثابه رهبر نمادین اصلاحات یک دهه، از سال 61 تا سال71، وزیر بود و دیگر رهبران اصلاحات هم یا معاون وزیر و مدیر کل و استاندار و نمایندۀ مجلس بودند و یا چنین سوابقی داشتند.
این فقره در حد ذات خود از حیث ارزش­ داوری نه ممدوح است و نه مذموم، اما از حیث تاثیرگذاری عینی بر روندها و رفتارها هم می‌تواند نقطۀ قوت باشد و هم نقطۀ ضعف، هم فرصت باشد و هم تهدید. فرصت از این­رو که مدیران مجرب یک نظام سیاسی که ساختار حقیقی و حقوقی قدرت را به قدر کافی می‌شناسند و با دیگر اجزای نظام سابقۀ همکاری داشته‌اند بهتر از دیگران می‌توانند پروژۀ اصلاحات را بدون تنش ­ها و هزینه های غیرضروری اجرا کنند؛ و تهدید از اینرو که سابقۀ حضور طولانی مدت و تا حدی غیر دموکراتیک در مصادر حکومتی برای اصلاح‌طلبانی که از درون مردم و جامعۀ مدنی به ساحت قدرت راه نیافته‌اند بلکه اساسا بر کرسی‌های مدیریتی متولد شده‌اند، می‌تواند موجب "دولت‌زدگی" جنبش اصلاحی و فاصله گرفتنش از بطن جامعه و متن مردم شده و کانون تحولات را ناخواسته و ناخودآگاه از جامعه به ساحات قدرت انتقال داده و نقش مردم را به سیاهی لشگر یعنی رای دهندگانی در موسم انتخابات کاهش ‌دهد. تجربۀ سال­های گذشته نشان می‌دهد که این تهدید جدی بود. خیابان‌هراسی امروز برخی اصلاح‌طلبان نیز که ترجمان بی اعتمادی به حرکت­های مستقل مردمی خارج از برنامه‌ریزی و کنترل ایشان است؛ می‌تواند تداوم یا نتیجۀ همان دولت‌زدگی ماتقدم و پیشا اصلاحاتی ایشان تلقی شود.
متاسفانه پدیدۀ دولت­ زدگی و فاصله گرفتن از مردم بمثابه نیروی محرکۀ جنبش و نیز مشغول شدن به امور جاری تمشیت امور دولت و غفلت از پیش بردن پروژۀ اصلاحات و پیگیری به اصطلاح "طرح ­های عمرانی سیاست" و در یک کلام فروکاستن اصلاحات مردمی و دموکراتیک به اصلاحات بوروکراتیک، سبب شد سال از پی سال و یک دهه از پس دهه‌ای دیگر فرصت­ های ملی برای اصلاح از کف بروند و خلاصه "فی الصیف ضیّعت اللبن".
تبیین این وضعیت یعنی دولت‌زدگی اصلاح‌طلبان و عقب ماندنشان از مردم و دگردیسی‌شان از جایگاه نمایندگان ملت در برابر قدرت به مدافعان نظری قدرت در برابر ملت، مجالی گسترده‌تر از این نوشتار و توانی بیشتر از بضاعت نگارندگانش اقتضا دارد اما در زیر عجالتا به دو گزارۀ اساسی در این زمینه اشاره می‌شود. با این توضیح که دفاع اصلاح‌طلبان از وضعیت موجود و ساختار کنونی قدرت بدین معنا نیست که آنان تفاوتی با محافظه‌کاران و انتقادی به وضعیت موجود ندارند بلکه بدین معناست که انتقاد ایشان رادیکال و اصلاحات مورد نظرشان ساختاری و بنیادی نیست و تغییر را تا آنجا مطالبه می‌کنند که موقعیت و جایگاهشان در ساختار کنونی تضمین شود و با هر تغییر بنیادین که چشم‌‌انداز چنین جایگاهی را یکسره تیره و تار کند مخالفند. به سخن دیگر اصلاح ساختار را تا آنجا می‌خواهند که موقعیت ایشان در قدرت تحکیم شود و نه بیشتر.
این فقره نه طعنی از سر کینه و بدبینی بلکه دریافتی حاصل از تجربه و تامل و جمع­ بندی بیست و یک سال جنبش اصلاح‌طلبی و تحلیل عملکرد سران اصلاحات است و انگیزۀ کشاندن این جمع ­بندی به عرصۀ عمومی نیز جز عرضۀ مشفقانۀ آن به دوستان اصلاح‌طلب و دوستداران جنبش اصلاحی نیست. با این امید که از دل گفتگوهای نقادانه و نقدهای دلسوزانه راهبردها و راهکارهای تازه‌ای متولد و با کاربستشان گره از کار فرو بستۀ کشور و مردم گشوده شود:
1- بی اعتمادی به مردم و نیروهای سیاسی ناهمسو:
یکی از نگرانی‌های اصلاح‌طلبان از آغاز جنبش اصلاح‌طلبی گسترش دامنۀ جنبش، بدون هماهنگی با آنان و یا در ابعادی خارج از مدیریت و کنترل ایشان بوده است. طی دو دهۀ گذشته هر جا حرکتی ناهماهنگ با هستۀ رهبری اصلاح‌طلبان جبهۀ دوم خرداد شکل گرفته برچسب شورش یا شورش کور، خورده است. یک نمونۀ مشخص و قابل ذکر اعتراضات مسالمت‌آمیز اما پرشور و دامنه‌دار دانشجویی به صدور حکم اعدام برای دکتر آقاجری در سال 1381 است که از سوی برخی اصلاح‌طلبان شورش کور قلمداد شد.
همچنانکه گفته شد خیابان‌ترسیِ اخیرِ برخی اصلاح‌طلبان که با صورت‌بندی های متفاوت تئوریزه می‌شود تداوم همان مردم‌هراسی و دیگرهراسی یاد شده است. این دوستان در توجیه هراس خود از خیابان از یک سو به اصول بنیادین اصلاح طلبی از جمله مسالمت آمیز، مدنی و قانونی بودن روش­ ها استناد و از سوی دیگر هر کنش خیابانی را خشن، ویران کننده و سازمان‌گریز القا می‌کنند در حالی که در اینگونه استدلال­ ها، نتیجه بزرگتر از مقدمات است و دلایل برای اثبات مدعا کفایت ندارد. در واقع نه هر روش مسالمت آمیزی مدنیست و نه هر کنش خیابانی خشن و سازمان‌گریز.
برای توضیح بیشتر مطلب به دو قاعدۀ فرا اخلاقی اشاره می‌شود: نخست اینکه تبعیت محض و صورتگرایانه از قانون با روح قانون در تعارض است و دوم اینکه تمرد از قانونی که فاقد اخلاقیات ذاتی باشد یا کارآمدی خود را به هر دلیل از دست داده باشد جایز و اخلاقی است.
تبدیل شدن نافرمانی مدنی و کنش‌های خیابانی به تابوهای غیر قابل تقرب در میان اصلاح‌طلبان نقض این دو قاعدۀ اخلاقی است که علی الاصول باید در زمرۀ شاه کلیدهای اخلاق اصلاح طلبی باشند. نه خیابان میدان جنگ است و نه نافرمانی مدنی مستلزم خشونت و اگر چه در یک جنبش اصلاحی مبارزات قانونی پارلمانتاریستی اولویت و تقدم دارد اما دیگر روش­های جایگزین نیز می‌توانند در جای خود مشروعیت اصلاح‌طلبانه داشته باشند؛ روش­هایی که به نوبۀ خود کارآمدند و بن بست شکن.
البته این نکته را هم باید متذکر شد که هراس اصلاح‌طلبان از خیابان یا نافرمانی مدنی ذاتی نیست بلکه عارضی و ناشی از (یا تابعی از) دیگر‌هراسی آنان است. تحصن نمایندگان مجلس ششم در سال 82 و حوادث سال­های 88 و 89 گویای آنست که اصلاح‌طلبان صرفا از خیابانی که در تسخیر "دیگران" است هراس دارند. (نقد رویکردهای اخیر اصلاح‌طلبان در ترویج خیابان‌هراسی و بررسی ریشه‌ها و انگیزه‌های این رویکرد، مجالی دیگر و نوشتاری مستقل می­خواهد.)
2-  بحران نمایندگی و گسست میان بدنه و راس جنبش اصلاحی:
جنبش اصلاحی از آغاز بنا به ماهیت مردمی ­اش قرار بود پروژه­ ای باشد برای تحقق مطالبات مردم و با اتکا به خواست و حمایت مردم. فلذا افزایش نقش مردم در تصمیم­ گیری­ ها و تصمیم‌سازی­ های کلان یعنی تقویت ظرفیت­ های دموکراتیک نظام در قالب پروژۀ توسعۀ سیاسی هدف اصلی اصلاحات بوده است. نیروی اجتماعی مردم نیز پشتوانه و سرمایۀ اصلی پیشبرد چنین پروژه‌‌ای بوده و هست. اما متاسفانه رابطۀ میان مردم و نهادهای رهبری کنندۀ جنبش اصلاحات همیشه در بیست سال گذشته دچار اختلال بوده و این جنبش از یک بحران جدی رنج برده است بدین شرح که کنشگران و احزاب اصلاح‌طلب نتوانسته‌اند به خوبی طیف­ های مردم و مطالباتشان را نمایندگی کنند. در واقع همان بحران مشروعیت مردمی که سالهاست ساختار حکومت به جهت تضعیف ساز و کارهای دموکراتیک بدان مبتلا شده و از آن رنج می‌برد، به سبب ضعف دموکراسی درونی، گریبان­گیرِ جنبش اصلاحی نیز شده و سازمان­ های رهبری کنندۀ جنبش اصلاحات نیز دچار مشروعیت نمایندگی نسبت به کادرهای حزبی، هواداران و بدنۀ اجتماعی خود شده‌اند.
در طراحی کنونی ساختار حقوقی قدرت سیاسی مستقر در ایران و به جهت وجود نهاد شورای نگهبان با نقش و وظایف و اختیارات مشخص و بر اساس تلقی استصوابی بودن نظارت بر انتخابات؛ بالطبع بسیاری از نیروهای اصلاح‌طلب و غیر ایشان از حضور در نهادهای انتخابی حکومت منع می‌شوند و همین امر موجب وقوع چالش میان اصلاح‌طلبان (علاوه بر بسیاری از دیگر نیروهای سیاسی) با شورای نگهبان و دیگر نهادهای غیر  انتخابی حکومت می‌شود. این چالش در نهایت بحران مشروعیت را برای نهادهای حکومتی پدید می‌آورد که قانونا (بر اساس نصوص قانون اساسی) باید متکی به رای مستقیم یا غیر مستقیم مردم باشند. متاسفانه همین بحران مشروعیت در نهادهای رهبری کنندۀ جنبش اصلاحی نیز وجود دارد و شوراهای پیدا و پنهانی که فهرست­ های انتخاباتی را می‌بندند یا برای بدنۀ اجتماعی جنبش اصلاحی نسخه می‌پیچند اولا مشروعیت خود را از مردم (و هواداران و اعضای عادی احزاب اصلاح‌طلب) اخذ نکرده‌اند، ثانیا در برابر مردم (و هواداران و اعضای رده پایین) پاسخگو نیستند و ثالثا با رای مردم (و هواداران و توده‌های احزاب اصلاح‌طلب) قابل عزل و جایگزینی نیستند. این فقره یعنی فقدان یا ضعف مفرط دموکراسی در جبهۀ اصلاحات که به تبع منجر به اختلال در رابطۀ نمایندگی و بحران مشروعیت مردمی می‌شود.
واقعیت اینست که مخالفت بسیاری از اصلاح‌طلبان با اعمال نظارت استصوابی از سوی شورای نگهبان جدی و ریشه‌ای نیست. اولا به این دلیل که آنها خواهان لغو مطلق این نظارت و باز شدن درها به روی همۀ ذوی الحقوق در عرصۀ سیاست (اعم از خودی و غیر خودی) نیستند و ثانیا به این دلیل که رفتار اصلاح طلبان در احزاب خود و نیز در جبهۀ اصلاحات مغایرت ذاتی با نظارت استصوابی ندارد. به عبارت دیگر مسئله این نیست که نظارت استصوابی "مطلقا باشد" یا "مطلقا نباشد" بلکه مسئله اینست که نظارت استصوابی را چه کسانی و در چه شرایطی اعمال کنند!
حتی فراتر از نظارت استصوابی، عملکرد اصلاح‌طلبان در سطوح عالی رهبری‌کننده نشان می‌دهد که آنان با تقدم انتصاب بر انتخاب نیز مشکل بنیادین ندارند و حق انتخاب عمومی را با انتصابات غیر موجه و بدون تفویضِ چنین حقی به شخص یا نهاد انتصاب کننده نقض می‌کنند.
نگاهی به روند گزینش اعضای شورایعالی اصلاحات که با فرمان شخصی (هر چند محترم) منصوب می‌شوند نشان می‌دهد که حق انتخاب در عالی‌ترین و حساس ترین سطوح اصلاحات قربانی انتصاب می‌شود و جماعتی که گاه در احزاب متبوع خود نیز فاقد پشتوانۀ قابل توجهند به عضویت شورایی در می‌آیند که برای فهرست‌های انتخاباتی با اختیار نظارت استصوابی تصمیم گیری می کنند. گزینش‌های عمودی از بالا به پایین که بعضا مبتنی بر رانت نسبت­ های خانوادگی و دوستی است چه در احزاب، چه در فهرست‌های انتخاباتی و چه در انتصاب مدیران، یکی از معضلات موجود در جبهۀ اصلاح‌طلبان است که همزمان مشروعیت اخلاقی و مشروعیت مردمی این جبهه را به شدت زیر سوال می‌برد و فاصلۀ آنرا با مردم به عنوان مصدر اصلی قدرت مشروع افزایش می دهد به نحوی که دیگر نمی توان جنبش اصلاح طلبی را یک پروژه اشتقاق گرایانه نام نهاد چرا که اولا در اوضاع حاضر و به جهت اعمال تنگ نظرانۀ نظارت استصوابی شورای نگهبان، نمی­توان نمایندگان و مدیران اجرایی منتسب به این جریان را در مجلس و شوراها و دولت، نیروهای مشتق شده از جریان اصلاح طلبی دانست و ثانیا روند گزینش اعضای شورایعالی اصلاحات نیز به گونه‌ایست که نمی توان این اعضا و نامزدهای انتخاباتی معرفی شده از سوی ایشان را مشتق از توده های اجتماع تلقی کرد. همچنانکه در یک نگاه کلان‌تر به جهت اعمال تنگ‌نظرانۀ نظارت استصوابی شورای نگهبان، نمی توان مجالس موجود را مشتق از مردم و نمایندۀ واقعی آنان تلقی کرد.
در چنین وضعیتی، یعنی در شرایطی که بحران نمایندگی از یک سو رابطۀ راس و بدنۀ احزاب اصلاح‌طلب را و از سوی دیگر رابطۀ احزاب اصلاح‌طلب با مردم و بدنۀ اجتماعی جنبش را دچار اختلال کرده طبیعی است که بدون استفاده از توانایی نیروی مردم، فرصت­ های قابل بهره برداری برای اصلاحِ ضروری ساختارها و نجات کشور و مردم، گشاده‌ دستانه از دست برود و مخاطراتی که نه تنها آیندۀ جنبش دموکراسی خواهی بلکه آیندۀ کشور و امنیت و معیشت مردم را تهدید می‌کند چشم انداز مبهم و تاریکی در برابر همۀ ما قرار دهد. و البته مسئولیت از دست رفتن فرصت­ ها و جدی شدن تهدیدها متوجه همۀ کسانی است که دستشان می‌رسد و به هر دلیل و با هر انگیزه، کاری نمی‌کنند.

Saturday, April 20, 2019

این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ | بخش دوم: اصلاح طلبان و دگردیسی کانفورمیستی

این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ ( نقد رویکرد اصلاح طلبی تقلیل گرایانه)
بخش دوم: اصلاح طلبان و دگردیسی کانفورمیستی! 
//یادداشت مشترکی با سعید رضوی فقیه؛ منتشر شده تحت همین عنوان در سایت خبری تحلیلی زیتون، گویا، ملی مذهبی، صدای مردم، جمهوری، ایران آزاد و ندای آزادی//



مطالعه و بررسی دقیق و منصفانۀ بیست و یک سال جنبش اصلاح‌طلبی در کشورمان این داوری را پیش روی ما می‌نهد که اصلاح طلبان (به معنای خاص کلمه یعنی مجموعه‌ای از کنشگران سیاسی مشخص که روزگاری در جبهۀ دوم خرداد و اینک سالهاست در دو شورای "شهجا]شورای هماهنگی جبهۀ اصلاحات[ و "شعسا]شورای عالی سیاستگذاری اصلاح‌طلبان[ گرد هم آمده‌اند) مدتهاست به اصول اولیه جنبش اصلاحات و شعارهایی که در برابر مردم سر می‌دادند پایبند نیستند و از آن بدتر اینکه آگاهانه آن اصول و آرمان ها را با شعبده‌های نظری تحریف کرده و می‌کنند.
امروزه اصلاح طلبی به سبک اصلاح‌طلبان "شعسا"یی و "شهجا"یی به روندی تبدیل شده که از رهگذر آن عده‌ای از نردبان کوچک و نحیف دموکراسی حداقلیِ موجود بالا می‌روند و به سهمی از قدرت می‌رسند بی آنکه تلاشی جدی برای تقویت و تطویل این نردبان و توسعۀ ظرفیت­های دموکراتیک در نظام سیاسی مستقر صورت گیرد.
اصرار اصلاح‌طلبان بر رویکرد حاضر، عملا جامعه را از تاثیرگذار بودنِ روند اصلاحی و ایجاد تغییرات تدریجی و مسالمت‌آمیز از طریق مبارزات پارلمانتاریستی و ورود به نهادهای انتخابی ناامید کرده و عملا به دو قطبی شدن جامعۀ کنشگران سیاسی منجر شده است. یک قطب خواهان تعویض نظام سیاسی مستقر است چون آن را اصلاح‌ناپذیر تلقی می‌کند و قطبی دیگر مدافع حفظ این نظام است چون تغییر آن را عامل پیامدهای ناگواری می داند. متاسفانه در چنین شرایطی تنها مرز مشخص و مشهود میان دو قطب یاد شده است و تفاوت­های جدی و ظریف میان طیف­ها و گرایش­ های متعدد و مختلف، نادیده گرفته می‌شود. این دو قطبی کاذب و غلط‌انداز صرفا محصول نظریه‌پردازی‌های اصلاح‌طلبان استحاله شده در جریان محافظه‌کار نیست بلکه همچنین محصول عملکرد به شدت محافظه‌کارانۀ ایشان پس از چند تجربۀ ناکام تندروی نیز هست.
در همین زمینه در چهار گزارۀ زیر به انحرافات عملی و تحریفات نظری اصلاح‌طلبان که به دگردیسی ایشان از کنشگرانی برای تغییر به کارگزارانی برای حفظ وضع موجود و بهره‌مندی از آن منجر شده به گونه‌ای گذرا و مختصر اشاره می‌شود.

1- بی برنامگی و انحراف در ساختار جنبش اصلاح طلبی در مقولۀ بازتولید قدرت ( مقولۀتبدیل نیروی اجتماعی به تغییرات اصلاحی در ساختار سیاسی):
همچنانکه بررسی و مطالعۀ فرایند شکل­گیری و توسعۀ ساختار قدرتهای سیاسی و زوال و فروپاشی آنها یا گذارشان به ساختاری دیگر نشان می‌دهد؛ نظامها هیچگاه بازتولید واحدی نداشته‌اند. در مقیاسی کوچکتر، انتظار نمی‌رود که جنبش­های سیاسی نیز در روند تداوم خود رویکرد یا بازتولید واحدی داشته باشند. اصرار بر حفظ مناسبات بدوی و غیر مدنی در ساختار مدیریت و سازماندهی جنبش اصلاحات (جنبشی که نویدبخش توسعه و تقویت جامعۀ مدنیست) و تکیه بر حامی­پروری و مناسبات مرید و مرادی و بازگشت به سنت غلط ارتقای مبتنی بر رانت و منصوب کردن منسوبان؛ از بازتولید سنت­های غیر دموکراتیک، غیر مدنی و غیر عقلایی در ساختار جنبش اصلاح­طلبی حکایت دارد و بالطبع در چنین اوضاع و احوالی فلج شدن قوای محرکۀ جبش اصلاح طلبی و از دست رفتن پایگاه های آن امری دور از انتظار نبوده است.
در شرایط مشخص جنبش اصلاح­طلبی معاصر، از یک سو فقدان برنامه برای ایجاد تغییرات پایدار و هدفدار برای رسیدن به نقطۀ غیر قابل بازگشت، این جنبش را زمین­گیر و سپس سترون ساخته و اهداف و آرمانهایش را به محاق برده است و از سوی دیگر، اصلاح­طلبان با دلبستگی به بهره‌مندی از وضعیت موجود خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناخودآگاه به چرخۀ باطل تلاش برای حفظ وضع موجود -با تغییرات حداقلی- گرفتار آمده و جنبش برای تغییر را به تلاش برای تساهم در قدرت تقلیل داده‌اند. در واقع اصلاح­طلبان از بی برنامگی به روزمرّه‌گی و سپس انطباق با شرایط موجود رسیده‌اند و به عبارت دیگر به سبب نداشتن برنامه‌ای مشخص برای تغییر ساختارها به ناچار خود تغییر کرده‌اند. تا حدی شبیه به برخی احزاب سوسیالیست و سوسیال دموکرات اروپایی که بر خلاف خواسته‌های نخستین خود عملا به زائدۀ ساختارهای سیاسی حافظ نظام سرمایه‌داری استحاله یافته‌اند.
روش هر حرکت اصلاحی، تقویت نهادهای پذیرندۀ تغییر در نظام و بارورسازی ظرفیت­های مثبت نهفته در آنهاست اما با نگاهی به کنش­های اصلاح‌طلبان در دو دهۀ گذشته به وضوح می­توان دریافت که آنان همگام با محافظه‌کاران، به جهت استحصال ناروا، منفعت‌طلبانه و غیر اصلاحگرایانه از اینگونه نهادها و معطل وانهادن ظرفیتهای اصلاحیشان؛ و نیز از طریق واپس­زنی و تضعیف جریان­های غیرهمسو با خود در روند دموکراتیزاسیون (غیر خودیها)، و از همه بدتر بی‌توجهی به نقش اساسی مردم در تغییرات اصلاحی و دموکراتیک، با اتکا به گونه‌ای انحصارطلبی درون جبهه‌ای و تقلیل اصلاحات دموکراتیک به اصلاحات بوروکراتیک، عملا گزینۀ تغییرات اصلاحی را از دسترس جامعه و کنشگران غیر خودی خارج کرده و دو قطبی غیرواقعیِ "یا انقلاب یا حفظ وضع موجودرا تثبیت نموده‌اند. البته خوانش آنان از حفظ وضع موجود عبارت است از "تداوم اصلاحات به سبک اصلاح‌طلبانکه در عمل معنایی جز افزایش سهم آنان از ساختار قدرت مستقر ندارد.

2- تقلیل اصلاح­طلبی از یک پروژه به یک پروسه:
برخلاف قاعده ای که می گوید انقلاب­ها پروسه هستند و نه پروژه (بدین معنا که کسی به تصمیم خود برنامۀ از پیش تعیین شدۀ انقلاب را اجرایی نمی‌کند بلکه انقلاب­ها اتفاق می افتند)، اصلاحات یک پروژه است و تقلیل آگاهانۀ آن به یک پروسه، برای علم و اراده یعنی برای حیات کنشگران اصلاح طلب محلی از اعراب باقی نمی گذارد چراکه در این صورت جنبش اصلاح­طلبی هر تغییر را به تقدیر وابسته کرده و اصلاح آگاهانۀ ساختار را با اتکا به نیروی اجتماعی و سیاسی مشخص، به گدایی تغییرات حداقلی در هر حد ممکن از راس نظام تنزل می‌دهد.
از آنجا که در ساختار نظام تنها کارگزاران اجرایی در قوه مجریه و نمایندگان مردم در مجلس قانونگزاری و شوراهای شهر و روستا قابل جابجایی‌اند و اصلاح طلبان نیز برنامه‌ای مشخص و اراده‌ای جدی برای ایجاد تحولات اساسی در ساختار نظام و تسرّی این تحولات اصلاحی به بخش‌های دیگر اعم از قضایی و نظامی و انتظامی نداشته‌‌اند و در انتظار بوده‌اند تا نظام با شنیدن هشدارها و نصایح اصلاح‌طلبان به لزوم اعمال تغییرات اصلاحی مبادرت ورزد و یا اینکه با گذشت زمان و وزیدن باد موافق حوادث و رویدادها در بادبان‌های کشتی اصلاحات (مثلا تغییر موازنه در هستۀ اصلی قدرت در بحث جانشینی) زمینه برای کنشگری بیشتر اصلاح‌طلبان مساعد شود؛ لذا جنبش اصلاحات از یک پروژه هدفمند و با برنامه به یک پروسه که در آن کنشگران منتسب به این جریان اراده‌ای و نقشی در تحولات ندارند تبدیل شد. جنبشی که هم در آغاز و هم در مقاطع زمانی مختلف مستظهر به حمایتهای مردمی گسترده بود و قابلیت اجرایی کردن برنامه‌های مشخص را برای رسیدن به نقاط برگشت‌ناپذیر داشت.
تقلیل اصلاح طلبی به یک پروسه، بدون عرضۀ برنامه‌ای زمان بندی شده و صرفا متکی بر صبر و انتظار قابل تمدید تا اطلاع ثانوی و با این امید که "باری به هر جهت تمامی نظام های سیاسی در سیر تکاملی خود دیر یا زود در اثر موج های سوم و چهارم و چندم دموکراسی به سرمنزل مقصود خواهند رسیدنه اخلاقی است و نه عقلائی.
اولا اخلاقی نیست زیرا درد و محنتی که مردم در مسیر این پروسۀ طویل المدت تحمل می‌کنند قابل توجیه نیست و نمی توان زوال اخلاقیات را در جامعه در اثر فقر فزاینده و آسیبهای اجتماعی ناشی از کژکارکردی نهادها و ناکارآمدی ساختارها و نیز ویرانی زیرساخت­های عمرانی و حیف و میل شدن و تاراج ثروت ملی را در انتظاری فاتالیستی برای  به فرجام رسیدن پروسۀ اصلاحات در زمانی که معلوم نیست چه وقت خواهد بود منفعلانه به نظاره نشست. بی تردید عمده ترین سببآسیبها و مشکلات یاد شده تاخیر در اصلاح ساختارها و روزآمد کردن و کارآمدسازی نهادها و قوانین و در یک کلام اعمال مدیرانه و مدبرانۀ اصلاحات بنیادین است.
ثانیا عقلانی نیست زیرا در صورت تقلیل اصلاحات به یک پروسه، لزوم حیات جریان اصلاح­طلب بعنوان یک نیروی سیاسی کنشگر و با برنامه یعنی یک جریان سیاسی-اجتماعیِ دارای آگاهی و اراده زیر سوال می­رود و یک جریان سیاسی که نمایندگی بخش قابل توجهی از مردم را در قالب یک جنبش قدرتمند سیاسی و اجتماعی دارد، صرفا به مجموعه‌ای از کنشگران پراکندۀ جامعه مدنی فروکاسته می‌شود.

3- تقلیل جنبش اصلاحات از تغییر ساختار به انتخاب کارگزار:
تقلیل جنبش اصلاحات و مشی و منش اصلاح طلبی به تلاش­های موسمی برای انتخاب رییس جمهوری که تنها یکی از چند پاترون نظام سیاسی مستقر است و تاثیرگذاری بر انتصابات قوۀ مجریه در سطوح مختلف از این رهگذر، و نیز تلاش برای انتخاب نمایندگان مجلس و شوراهای شهر و روستا؛ و ایجاد بستری برای دسترسی به مقامات و مناصب خرد و کلان صرفا برای بهره‌مندی برخی کنشگران و حامیان و منسوبین آنها، یک جنبش اجتماعی مدنی را به یک منازعۀ طایفه‌ای و باندی فرو می‌کاهد و جایگاه حمایتی مردم را در قالب یک جنبش اجتماعی از نمایندگان سیاسی‌شان نادیده می‌گیرد. در چنین وضعیتی نقش تحرکات اجتماعی فقط در قالب کارزارهای انتخاباتی معنا و مقبولیت می‌یابد و نه بیش از آن. نیروهای سیاسی نیز به جای آنکه در پی نمایندگی مطالبات مردم برای اصلاح ساختارها (معطوف به افزایش عدالت و بهره‌وری) باشند در پی تبدیل شدن به کارگزاران نظام (و نه مردم) و به عبارت دقیق­تر پاترون­هایی هستند که رانت و پاتروناژ دهانشان را از بیان اعتراض به وضع موجود بسته و برعکس به توجیه وضع موجود با زبان شبه اصلاح‌طلبانه مشغول می‌شوند.

4- گذار از اصلاح‌طلبی به اصلاح‌طلبکاری و تقلیل مصالح عمومی به منافع خصوصی:
اصلاح طلبان (به معنای خاص) طی بیست سال گذشته معمولا در آستانۀ هر انتخابات و در شرایط نیاز به رای مردم، حتی در شرایطی که کمترین نیروهای توانمند و قابل اعتماد جنبش اصلاحی در عرصۀ رقابت­های انتخاباتی حضور داشته‌اند؛ با ایجاد دوقطبی‌های کاذب یا مبالغه آمیز گزینه‌های مورد حمایت خود را به عنوان تنها انتخاب مردم در برابرگزینه‌‌های خطرناک معرفی کرده‌اند و با بیان اینکه " اگر ما حماسه نیستیم دستِ کم جایگزین مناسبی برای فاجعه هستیم" کوشیده‌اند از آرای اکثریت مردم بهره ببرند ولی متاسفانه از این اعتماد عمومی کمتر در جهت مصالح عمومی و بیشتر در جهت منافع خصوصی استفاده شده و همین روند منجر به شکل­گیری یک جریان سودجو در میان اصلاح‌طلبان شده که با روحیه‌ای طلبکارانه اصلاح‌طلبی را صرفا پوشش و بستری برای منفعت‌طلبی‌های خانوادگی و باندی قرار داده است. پدیدۀ آزار دهنده و همزمان هشدار دهندۀ "ژن خوب" مولود طبیعی این جریان طلبکار، انگل­وار، خود شیفته و بی خاصیت است.
از سوی دیگر اصلاح‌طلبان در برابر نظام سیاسی مستقر نیز کوشیده‌اند با ایجاد دوقطبی مبالغه آمیز "یا اصلاح، یا انقلاب" و " اصلاح‌طلب و برانداز" خود را تنها گزینۀ مطلوب در میان تغییرات محتوم آینده در محیط توفانزای دنیای امروز قلمداد کنند. در این مسیر نیز گزینه‌های غیر از خود را بدون توجه به تفکیک­های ذاتی میان آنها به عنوان آلترناتیوهای خطرناک، پرهزینه و بی تضمین معرفی کرده‌اند. یکی از موارد مشخص قابل اشاره در این زمینه، نفی گزینۀ خیابان در برابر اثبات صندوق رای به عنوان تنها راه مشروع و مطلوب اصلاحات است. در حالی که خیابان اولا معارض صندوق رای نیست بلکه در شرایط مطلوب معاضد آنست و ثانیاخیابان صرفا محلی برای منازعه نیست بلکه همچنین می‌تواند محل مطالبۀ حقوق و خواست­هایمردم با شیوه‌های مسالمت‌آمیزِ مدنی باشد. دهه‌هاست که نیروهای مدنی و مسالمت‌جو در کشورهایی با نظام­های دموکراتیک به قصد پاسداری از دموکراسی و جامعۀ مدنی در خیابان­ها به شکل انبوه حضور می‌یابند و این امر به هیچ وجه دموکراسی را به خطر نینداخته است. در این باره در محل مناسب بیشتر گفته خواهد شد.
متاسفانه بخشی از اصلاح‌طلبان به قصد نزدیکی بیشتر به هستۀ قدرت با جریان­هایی که گاه غیرمنصفانه برچسب رادیکال و برانداز و ... می‌خورند مرزبندی می‌کنند و این مرزبندی را تا برخی چهره‌های شاخص اصلاح‌طلبی نیز تعمیم می‌دهند. این فضاسازی برای آنها شاید منفعتی داشته باشد و شاید نداشته باشد و برای افرادی که برچسب می‌خورند هم شاید زیان داشته باشد و شاید هم نه؛ اما قطعا برای جنبش اصلاحی زیانبار است چرا که با مخدوش کردن راهبردها، راهکارها و چشم‌اندازها، جامعۀ ایرانی را از راه­های برون رفت از بن بست محروم می‌کند؛ آنهم صرفا به بهای منافع شخصی و گروهیِ جمعی معدود.
در واقع تقلیل اصلاح‌طلبی به مماشات سهم‌خواهانه به بهای اعلام برائت از دیگر راه‌حل ­های اصلاحی، هم تحریف نظری اصلاحات است و هم انحراف جدی از اصلاح‌طلبی.

پایان بخش دوم